|
|
بسم الله الرحمن الرحیم
دلش را پر از عشق کرد و پنجره دوم را باز .....
غصه دوید توی جانش .
هیچ کس و هیچ چیز به او لبخند نمیزد !
ای کاش به خاطر دوست هم که بود با شیطان هم کلام نشده بود !
قسمتی از سلسله کتاب های پنجره جلد 4 ( انتظار )
بسم الله الرحمن الرحیم
سه سخن شیطان به موسی(ع)
1اگر به خاطرت گذشت که چیزی به کسی بدهی در دادن آن تعجیل کن والا تو را پشیمان میکنم
2 با زن بیگانه در جای خلوت منشین و الا تو را به زنا می اندازم.
3 هر گاه غضب بر تو مستولی شد جای خود را تغییر ده و الا تو را به فتنه می اندازم.
[ چهار شنبه 7 آذر 1392برچسب:شیطان , ابلیس , درس های شیطان , بسیج , مرودشت , بسیج مرودشت , حضرت موسی ع , نصایح شیطان به موسی ع ,خلوت با نا محرم, نا محرم ,فتنه , غضب, ] [ 8:35 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
بسم الله الرحمن الرحیم
خواب دیدم سپر امام حسین شدم خودم را خم کردم و تیری بر ایشان اصابت کرد .....
ابا عبدالله علیه السلام در شب عاشورا فرمود: من اصحابى بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم . یکى از علماى بزرگ شیعه گفته بود: من باور نداشتم که این جمله را ابا عبدالله فرموده باشد به این دلیل که به خودم فکر مى کردم اصحاب امام حسین خیلى هنر نکردند، دشمن خیلى شقاوت به خرج داد. امام حسین است ، ریحانه پیغمبر است ، امام زمان است ، فرزند على است ، فرزند زهرا است . هر مسلمانى عارى هم اگر امام حسین علیه السلام را در آن وضع مى دید او را یارى مى کرد، آنها که یارى کردند خیلى قهرمانى به خرج ندادند، آنها که یارى نکردند خیلى مردم بدى بودند. این عالم مى گوید: مثل اینکه خداى متعال مى خواست مرا از این غفلت و جهالت و اشتباه بیرون بیاورد. شبى در عالم رویا دیدم صحنه کربلاست و من هم در خدمت ابا عبدالله آمده ام اعلام آمادگى مى کنم . خدمت حضرت رفتم ، سلام کردم ، گفتم : یا بن رسول الله ! من براى یارى شما آمده ام ، من آمده ام جزو اصحاب شما باشم . فرمود: به موقع به تو دستور مى دهیم . وقت نماز شد (ما در کتب مقتل خوانده بودیم که سعد بن عبدالله حنفى و افراد دیگرى آمدند خود را سپر ابا عبدالله قرار دادند تا ایشان نماز بخوانند) فرمود: ما مى خواهیم نماز بخوانیم تو در اینجا بایست تا وقتى دشمن تیر اندازى مى کند مانع از رسیدن تیر دشمن شوى . گفتم : چشم ، مى ایستم . من جلوى حضرت ایستادم . حضرت مشغول نماز شدند دیدم یک تیر دارد به سرعت به طرف حضرت مى آید، تا نزدیک من شد بى اختیار خود را خم کردم ، ناگاه دیدم تیر به بدن مقدس ابا عبدالله اصابت کرد در عالم رؤ یا گفتم : استغفرالله ربى و اتوب الیه عجب کار بدى شد، دیگر نمى گذارم ، دفعه دوم تیرى آمد، تا نزدیک من شد، خم شدم باز به حضرت خورد! دفعه سوم و چهارم هم به همین صورت خود را خم کردم و تیر به حضرت خورد. ناگهان نگاه کردم دیدم حضرت تبسمى کرد و فرمود: ما رایت اصحابا ابر و اوفى من اصحابى ؛ اصحاب بهتر و باوفاتر از اصحاب خودم پیدا نکردم . در خانه خود نشسته و مرتب مى گویید: یا لیتنا کنا معک فنفوز فوزا عظیما؛ اى کاش ما هم مى بودیم ، اى کاش که هم به این رستگارى نائل مى شدیم . پاى عمل به میان نیامده است تا معلوم شود که در عمل هم این چنین هستید یا نه ؟ اصحاب من مرد عمل بودند به مرد حرف و زبان .
[ چهار شنبه 7 آذر 1392برچسب:امام حسین ع , کربلا , عاشورا , اگر عاشورا بودم,,,,یاران امام حسین ع , عالم خواب , بسیج مرودشت , مرودشت, ] [ 9:30 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک از شمر تعزیه می ترسید و متنفر بود
دخترک از میان جمعیتی که گریهکنان شاهد اجرای تعزیهاند رد میشود. عروسک و قمقمهاش را محکم زیر بغل میگیرد. شمر با هیبتی خشن، همانطور که دور امام حسین(علیه السلام) میچرخد و نعره میزند، از گوشهی چشم دخترک را میپاید. او با قدمهای کوچکش از پلههای سکوی تعزیه بالا میرود. از مقابل شمر میگذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) میایستد و به لبهای سفید شدهاش زل میزند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا میدهد، مقابل او میگیرد. شمشیر از دست شمر میافتد و رجز خوانیاش قطع میشود.
دخترک میگوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر میگردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، میایستد. مردمکهای دخترک زیر لایهی براق اشک میلرزد. توی چشمهای شمر نگاه میکند و با بغض میگوید: «بابای بد!»
نگاه شمر از چانهی لرزان دخترک میگذرد، و روی زمین میماند. او نمیبیند که دخترک چگونه با غیظ از پلههای سکو پایین میرود
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پیامبر در مسجد نشسته بودند.
عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.
بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.
غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.
حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت.
[ سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:معصومین , حضرت زهرا س , قرض, پیامبر, غلام , داستان های پیامبر,گردنبند حضرت زهرای مرضیه س,عمار یاسر ,هدیه حضرت زهرا ,بلال ,مرودشت , بسیج مرودشت , اخبار مرودشت, ] [ 22:26 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
بسم الله الرحمن الرحیم
«می خواهم خودم، برای آینده ام تصمیم بگیرم.» «می خواهم خودم، همسر آینده ام را پیدا کنم.» «من به دنبال عشقم هستم.» 1) ببخشید! شما چندسال دارید؟ چند درصد از شرایط ازدواج برای شما فراهم است؟ گمان می کنید مردم آن قدر ساده اند که مهم ترین سرمایه هایشان را در خیابان رها کنند تا شما بدون هیچ زحمت و تلاشی آن را از آن خود کنید؟ این جمله را به یاد داشته باشید: « برای سنجش میزان عقل دوست خود، مطلب محالی را بگو، اگر باور کرد، در عقل او شک کن! » آیا ممکن است خانواده ای دخترشان را که سال های زیادی برایش زحمت کشیده اند، در خیابان رها کنند و منتظر بمانند تا نوجوانی او را از آن خود کند؟!
2) در داروخانه ها، قسمتی وجود دارد که داروهای کمیاب و خاص را در آن جا نگهداری می کنند. در ادبیات دینی هم واژه «عشق» همانند دارویی کمیاب است که فقط افراد خاص می توانند از آن استفاده کنند؛ پس لطفا در استفاده از این کلمه حسّاس باشید و خود را فریب ندهید! ویادتان باشد: دلیل آبکی از دین نیاور نگاه تلخی از شیرین نیاور اگر ظرفیتی بالا نداری کلاس عشق را پایین نیاور[1]
منبع: [1]. محمدکاظم بدرالدین
[ جمعه 1 آذر 1392برچسب:عشق , عاشق , ازدواج , دختر , جوان , دختر جوان ,خانواده ایرانی , سرمایه , جملات زیبا , داستان خانوادگی , داستان زیبا ,عشق کمیاب, ] [ 18:13 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
بسم الله الرحمن الرحیم
پیامبر اکرم ص می فرمایند :
کسی که خود را شبیه غیر مسلمانان در آورد از ما نیست . ( نهج الفصاحه ص509 ، بهشت جوانان ص 167)
امروزه لباس هایمان را چه کسانی برایمان طراحی میکنند ؟
مد های لباس در جوامع اسلامی ، آیا واقعا اسلامی است ؟
بنده با چشمان خود در جامعه اسلامی ایران جوراب هایی را مشاهده نمودم که روی آنها نوشته بودند ایتالیا و کف آنها نوشته شده بود ایران و در برخی موارد حتی پرچم ایران را نیز کف جوراب ها کشیده اند و ما هنگام پوشاندن آنها در واقعا پرچمان را در زیر پایمان می گذاریم .
حال سوال این است :
چه کسانی این ها را طراحی می کنند ؟
هدف از این طراحی ها چیست ؟
آیا در ایران طراحی که معیارهای اسلامی ایرانی را رعایت و هویت و فرهنگ ما را طرح هایش به دیگران بشناساند کم است یا یافت نمی شود ؟
چه کسانی مسئول وارد کردن این محصولات خارجی هستند ؟ آیا نمی بینند که این محصولات دارند خیلی راحت به اعتقادات ما توهین می کنند ؟
بنده به زودی تصاویری از وجود این جوراب ها و سایر محصولات شبیه آن را در وبلاگ قرار می دهم تا خودتان بیشتر پیرامون آن قضاوت نمایید .
[ سه شنبه 28 آبان 1392برچسب:پوشش , طراحی لباس , مدهای غربی , مدهای ایرانی , پیامبر اکرم ص , سخنان و احادیث پیامبر اکرم ص ,لباس , جوراب , توهین به ایران در طراحی لباس های غربی , مسئولین ایران , مردم ایران ,جوامع اسلامی , شکایت وبلاگ بسیج مرودشت علیه وارد کنندگان لباس ها و مدهای غربی, ] [ 21:46 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
بسم الله الرحمن الرحیم
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند
بسم الله الرحمن الرحیم
مردی در گوشه ای به راز و نیاز به درگاه الهی می پرداخت و چنین می گفت:
خداوندا، کریما، آخر دری بر من بگشای.
صاحبدلی از آن جا گذر می کرد سخن مرد شنید و گفت:
ای غافل این در کی بسته بوده است!
بسم الله الرحمن الرحیم
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم!
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس
نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت:
چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد.
داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره
بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این
دیوانه مرا گول زد.
[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , بغداد , داروغه , عبرت , پند و اندرز , حکایت , بهترین داستان , داستان زیبا , داستان , حکایت , واحد عبرت, ] [ 17:18 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند.....
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند....
او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و
بارها به افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بهلول در قبرستان بغداد كله های مرده ها را تكان می داد ، گاهی پر از خاك
می كرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسید :
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می كنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاكمان را از زیر دستان جدا كنم، لكن
می بینم همه یكسان هستند.
به گورستان گذر كردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم كله ای با خاك می گفت كه این دنیا، نمی ارزد به كاهی
به قبرستان گذر كردم كم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی كفن در خاك خفته نه دولتمند ، برد از یك كفن بیش
[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , مرده , مردگان, داستان , جنازه , جمجمه , حکایت , لطایف , بسیج مرودشت , واحد عبرت بسیج مرودشت , قبرستان , , ] [ 16:6 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بهلول بر هارون وارد شد. در حالی كه در میان عمارت مجلل و نوساز خود
مشغول گردش و تفریح بود . از بهلول خواست كه چند جمله ناب روی این بنای
جدید بنویسند.
بهلول روی بعضی از دیوارها نوشت.
ای هارون ! تو آب و گل را بلند داشتی و دین را پایین آوردی و خوار كردی ،گچ را
بالا بردی: ولی ،فرمایش پبغمبر را پایین آوردی.
اگر مخارج این ساختمان از مال خودت است ، خیلی اسراف كرد ه ای و خداوند
اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال دیگران است ، بر دیگران روا داشته ای ،
خداوند ظالمان را دوست ندارد.
ای به دنیا بسته دل ! غافل ز عقبایی چرا ؟
رهروان رفتند و تو پابند دنیایی چرا ؟
برف پیری بر سرت باریده ابر روزگار
سر به خاك طاعتی، آخر نمی سایی چرا؟
صد هزار گل ز باغ ، پرپر می شود
بی خبر بنشسته و گرم تما شایی چرا؟
[ دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:بهلول , حکایت , داستان بهلول , عمارت هارون , اسراف, عبرت, پند , نصیحت , تماشا ,, ] [ 16:1 ] [ رضا مردانه ( عمار رهبری) ]
[
]
|
|
|